از صدای سکوت دلم خسته ام
که تکرار عجیب ثانیه ها از تو می گویند وقتی که برگ های خشکیده ی خلوت من از تو می گویند چگونه است این که تو خالی از هر جوابی ? سایه دار لحظه های مرگ پریشانی ها! من از سکوت سرد ثانیه ها نمی هراسم من از - این – درنگ مبهم لحظه ها چه باک دارم ? من اینک از تودورم ازسخت فاصله ها می گویم از وسعت واژه ی انتظار می گویم ? چگونه است این که تو از آزار – این – روزها در گریزی؟ وقتی که تکرار ثانیه ها از تو می گویند برای فرار از غم غروب هنگام! امشب شده ام مست که مستانه بگریم بگذار شبی ، گوشه ی میخـــانه بگـــریم زآن آمده ام مست در این میکده کامشب بر قـهـقهه ی ســاغــر و پیــمانه بگـــریم افسانهء دل قصهء پـــر رنــج و ملالیست بگذار براین قصه و افســـانه بگــــریــــــم ای عقل ، تـــو برعاشق دیـــوانه بخندی من نیز به هـــر عاقل و فـــــرزانه بگـریم طـــفل دل من بــاز تو را می طلبد بــــاز بگذار بر این طفـــــل ، یتیمانه بگــریـــم امشب زچه رو در وطن خویش غـــریبم بگذار در این شهـــر غــــریبانه بگـــریـم آن طایــر زیبـــــای مـــرا بال ببســــتند شبها به پرافشــــانی پـروانه بگـــریـم ذر صبح گاهی روشن به سویت می آیم اکنون مرا با تو آخرت دیگری است در جهانی دیگر همدیگر را باز خواهیم یافت آنجا که هرگز گدای زندگی نیستم ابدیتی ناب و تو نیز یک عشق جاودانه نه از دل سنگی ات خبری خواهد بود و نه دل مردگی ام به سوی تو می آیم در این دنیای ناشناس چیزی روحم را می آزارد ان زمان که بمیرم به استقبالم خواهی آمد؟ با دسته گلی معطر و آغوشی باز؟ اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست! دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم. دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم! دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم فقر اینه که ? تا النگو توی دستت باشه و ? تا دندون خراب توی دهنت؛ فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛ فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛ فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛ فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛ فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛ فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ? ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛ فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛ فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛ فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛ فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛ فقر اینه که ?? میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛ فقر اینه که ماشین ?? میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛ فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛ فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛ فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛ فقر اینه که تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛ فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمیهای تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛ فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛ فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛ فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت (یخچال هایت) باشه؛ فقر اینه که دم دکه روزنامه فروشی بایستی و همونطور سر پا صفحه اول همه روزنامه ها رو بخونی و بعد یک نخ سیگار بخری و راهتو بگیری و بری؛ از زرتـشت سئوال کردند:
برای علاج بغض عصر اندام!
خورشید را گرفتم، در قفسی گذاشتم!
در اتاقم!
تا همیشه روز باشد!
بی غرور و بی دلگیر!
نگاه خورشید را غم گرفت!
صورتش خون مرده شد چون غروب!
و من باورم شد، غم من،بغض من و همه دلتنگیهای من همه از اسارت است، نه از غروب!
از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توأم
آنچنان محو تو گشتم که در آغوش توأم
یکدم از دل نبرم یاد دل آویز ترا
گر چه چون عشق ز دل رفته ، فراموش توأم
نگه گرمم و در چشم سخن گوی توأم
هوس بوسه ام و در لب خاموش توأم
همچو اشکی که زجان ریخته در دامن تو
چون صدایی که زدل خاسته در گوش توأم
پای تا سر همه طوفانم و آشفتگیم
بحر در موجم و عمریست که در جوش توأم
گر چه در حسرتم از دوری برق نگهت
زنده با یاد تو و گرمی آغوش توأم
در دل این شب تاریک که چون بخت منست
تا سحر منتظر صبح بنا گوش توأم
خاطر نازکت آزرده شد از محنت من
بار سنگینم و آویخته از دوش توأم
شاعر : ابوالحسن ورزی
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!
پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم
و همچنان تنها می مانیم
زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟
فرمودند:
1. دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم.
2. دانستم که خدا مرا می بیند، پس حیا کردم.
3. دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد، پس آرام شدم.
4. دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.
Design By : ParsSkin.Com |