از صدای سکوت دلم خسته ام
با من امشب چیزی از رفتن نگو ********* این روزها مترسکان هم با کلاغ هم دستند ************ گندم بهانه بود ما لایق بهشت نبودیم ************ آنکس که در تنهاترین تنهایی ام مرا تنها گذاشت خدایا او رادر تنهاترین تنهاییش تنها مگذار ************* ای دریا قلبم را با تمام تنهایی به تو خواهم بخشید قلب معصومم را که به تنهایی یک گنجشک است قلبم را به دریا خواهم داد و به دریا خواهم گفت که با من مهربان باش به دریا خواهم گفت من دلم غمگین است و به اندازه یک دنیا خستگی را می شناسم قلب معصومم را به دریا خواهم بخشید تا به همراهی ماهیها به تنهایی خود فکر کنم ای دریا قلبم را به تو می بخشم تا بیندیشم به صداقت ماهیها خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند گریه کرد خداوند چه صبری دارد! الهی به فضل و رحمتت بر ما قضاوت کن، نه به عدالت... «تا باغ روشن فردا» بیقرار تر از دریا ! تو بهار را باور می کنی ولی حرفهای مرا نه – آخر گناه دریا چه بود که دل به تو بست گناه آن کوچه ی خلوت با آن اندوه دلنشین چه بود که تنها تو را عاشق یافت. آه تو نمی دانی حالا - همه ی کوچه های این شهر بوی تنهایی کوچه ی ترا می دهند ? و اینک این منم که تنها عابرآن کوچه ی فراموش شده ام «بی تو امّـا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم» **> بمیرد آن جان پاره ی شعرهای بی نشان سکوت کن نمی خواهم همرنگ غصه های رنگ پریده ی واژه ها باشم ? بگذار بر دستان من بمیرد آوای کسی که بی من قسمت کرد سکوت مرگبار تردیدش را میان نگاه پنجره و تبسم تلخ رویاها
اشتباه نمی کنم ولی انگار خودت بودی تفسیر تمام خطوط پاک شده ی ذهن شعرهایم یا شاید آخرین حقیقت جا مانده از عزیمت واژه هایم ? حتی – اگر باور کنی کمی دیر آمده ای. <** ... . و تو همان شاعر دریایی _ شاعری که تنها از دریا مروارید های مهر را می چید _ همان شاعر دیار آشتی نمی دانم نمی دانم چگونه دلت آمد بگذری از دریا از ابر از کوچه از بهار ? آه باران ! حالا نیستی که ببینی یلدا – با آن گیسوان بلندش - چگونه با اندوهی سنگین خاموشی را می گذراند دوباره هوا سرد می شود لحظه ای بیش نمانده لحظه ای بیش نمانده لحظه ای برای تکرار من و تو. ? هنوز بوی حرفی می آید و بوی واژه ای بوی واژه ای که مرا به پیرامون نگاهت فرا می خواند. ? و زیباتر از خیال یک شعر می شوی آن لحظه که نام تو را در ذهن واژه ها مرور می شود. ? حضورت درک همه ی آفتابهاست در سیاهی و سرمای غربت و حرف ها شکسته می شوند بی تکرار نام شما ? و دوباره هوا سرد می شود وقتی نام تو میان واژه ها گداخته می شود. بی حضور نام تو فقط می توان دوره کرد یک مشت حرف و قافیه ی بی رد ّ و نشان را. و شکسته می شوند تمام بغض ها در غیبت صدایت ? و همچنان در آستانه ی یک شعر تازه می ماند دست هایی که در کوران دلتنگی به سایه های سردِ بی وزنی می نگرند. تمام خودم را در رفتنت مچاله کردم و دور انداختم وحشتناک بود اما تازه فهمیده بودم که حتی ? لحظه های مرگمـم نیز دل سپرده ی گام های تو بودند که تکرار عجیب ثانیه ها از تو می گویند وقتی که برگ های خشکیده ی خلوت من از تو می گویند چگونه است این که تو خالی از هر جوابی ? سایه دار لحظه های مرگ پریشانی ها! من از سکوت سرد ثانیه ها نمی هراسم من از - این – درنگ مبهم لحظه ها چه باک دارم ? من اینک از تودورم ازسخت فاصله ها می گویم از وسعت واژه ی انتظار می گویم ? چگونه است این که تو از آزار – این – روزها در گریزی؟ وقتی که تکرار ثانیه ها از تو می گویند تردید سخت و وحشتناکی است تردید سخت و وحشتناکی است بودن یا نبودن نام تو در جوار واژه های به خاک سپرده ی شعرها ? لحظه لحظه واژه واژه ها نگاه تو را میان تمام شعرها قسمت کرده ام چیزی برای خودم به جای نمانده جز سکوتِ ترک خورده ی تمام تنهاییها. ? حقیقتی خوفناک است آن چه تقدیربرای شهرها به رقم می کشد. ? و دست نیافتنی است – بی گمان حس عجیب و استوار دست های نگاهت ? شاید دلبسته باید شد یا شاید دل باید کند از همه ی حرف هایی که میان پنجره ها تقسیم شده اند. ? آیینه ، بی گمان بیداد خواهد کرد بی حضور چشم هایی که به یاد تو خیره می مانند و تمام کابوس ها انتظار خواهند کشید حقیقتِ دردآلودِ ذهن خود را ? آه – دیگر فرصتی نمانده فرصتی دیگر به جای نمانده برای ورق خوردن و برای زندگی ? و تردید نیز نمانده است جز دل سپردن به عزیمتی جاودانه.
نه! نگو! از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش می شد تا همیشه با تو بود
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
می روی تا قصه را غم نامه تدفین گل
می روی تا واژه را باران خاکستر کنی
ثانیه تا ثانیه پلواره ویران شدن
می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
خداوند گریه کرد
زمانی که بنده اش
آنی که اشرف مخلوقات خواندش و دردانه جهان خلقت شد
اینچنین کبر و غرور سر تا پای وجودش را گرفت.
زمانی که بنده ای که خدا خالق آن بود بر بنده دیگرش ظلم و عناد کرد.
لحظه ای که بنده ای از بندگانش دل بنده ای دیگر را شکست.
لحظه ای که آنچه می پنداشت، شد آنچه که هست.
زمانی که دید این بنده همان بنده ای است که با آهنگ صور اسرافیل خاکش را ساخت
و
اینک بر سر خاک و مال، جنگ و خونریزی است.
زمانی که وجود بی ارزش این خاک را با روح خداوندی زنده کرد
اما اکنون همان بنده ارزش روح خداوندی را با وابستگی به هیچ های زمین فراموش کرده است.
زمانی که این جسم مملو از روح را سرتاسر مملو از عشق الهی کرد
اما هم اکنون هر آنچه عشق می نامندش به هوس می رود.
زمانی که دید عشق داده بودم برای آرامش،
دل داده بودم برای سپردن
گل برای هدیه
اما اکنون همه چیز
ریا و تزویر و دروغ...
زمانی که گفته بود با هم باشید، به هم عشق بورزید و از آن لبریز شوید
از آنچه در دنیا به شما دادم برای رسیدن به اصل خود استفاده کنید
اما همه چیز مصنوعی شد و ساختگی.
زمانی که در آن وقتی که به ما داده بود تا در حضورش بنشینیم و درد دل کنیم
و فیض عشق بازی با خدا را ببریم
رفتیم و چه ناسالم سپری کردیم!
زمانی که دید بر مهر مادری، بی احترامی شد.
زمانی که دید 2 برادر برای هم نقشه می کشند
که چگونه فریب دهند تا به مال و اندوخته ناسالم خود بیافزایند.
زمانی که به گل و پروانه، آب و خاک آنگونه که او می خواست نگاه نکردیم.
زمانی که دید از عقل و پندارمان چگونه استفاده کردیم و برای آنچه خوب است یا بد است
و مفهوم آن مطلق و ثابت است، مقلد مشابهان خود شدیم و از آنچه او به ما داده بود
عقل=استدلال، استفاده نکردیم.
زمانی که او را به جای اینکه در محیط ببینیم در پول و بانک و مال و ثروت می دیدیم
چرا که در نبود این ها او را صدا می کردیم و
اگر مشکلی از نبود آنها نداشتیم حتی اسمش را به لب نمی آوردیم.
اگر روزی از توقعات خود از ما سئوالی کند، براستی ما چه می گوییم؟
Design By : ParsSkin.Com |