از صدای سکوت دلم خسته ام
روی دفتر یاداشتم خیلی پررنگ نوشت ام پاییز همیشه یادم می ندازه که تنهام نشسته ام رو به آینه و عشق نیست. و دست رویایم گل نخواهد چیـــــــــــد شـــــب کوچه دلتنگی من اســـــــــت و روز چادر نمناک تنم که می پیـــــچد دور هر چیز که حس خوشبختی مرا زنده می کند.. انگار پر شده بودم از همهمه ، دلهره و بیزار بودم از پنجره و ستاره هایی که کم و کمتر میشدند.. امروز دردی عجیب کشیدم.. دست غروب وحشی را می دیدم که روی گلویم آتش نفرت می کشید و باران را سیاه ِ سیاه ِ سیاه. غم می آمد و هیچ کس آن را نمی خورد تب می آمد و دستمال مرطوب کنار استخوان دیوار لم داده بود بغض می آمد و تمام پنجره ها بسته بودند اگر پنجره ها باز بودند آن وقت چشم همسایه هم کج میشد تا مبادا سیاهی روزگارش را بدزدند..
Design By : ParsSkin.Com |