سفارش تبلیغ
صبا ویژن








از صدای سکوت دلم خسته ام

روی دفتر یاداشتم خیلی پررنگ نوشت ام پاییز همیشه یادم می ندازه که تنهام


   نشسته ام رو به آینه و عشق نیست.


و دست رویایم گل نخواهد چیـــــــــــد


شـــــب کوچه دلتنگی من اســـــــــت


و روز چادر نمناک تنم که می پیـــــچد دور هر چیز که حس خوشبختی مرا زنده می کند..


 


انگار پر شده بودم از همهمه ، دلهره و بیزار بودم از پنجره


و ستاره هایی که کم و کمتر میشدند..


امروز دردی عجیب کشیدم..


دست غروب وحشی را می دیدم که روی گلویم آتش نفرت می کشید و باران را سیاه ِ سیاه ِ سیاه.


غم می آمد و هیچ کس آن را نمی خورد


تب می آمد و دستمال مرطوب کنار استخوان دیوار لم داده بود


بغض می آمد و تمام پنجره ها بسته بودند


اگر پنجره ها باز بودند آن وقت چشم همسایه هم کج میشد تا مبادا سیاهی روزگارش را بدزدند..



 


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 11:22 صبح توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |





Design By : ParsSkin.Com


کد ماوس