ساحل افتاده گفت گرچه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد که آه من کيستم
موج به خود آمد تيز و خراميد و بگفت
هستم اگر ميروم گرنروم نيستم
درو بر برادر لي كه گفته مغز و فكر و اين حرفا. اما ما كه نه مغز داريم و ني فكر چكنيم؟
من ميگويم سيخ جگر در دست و ايستك به دست
بي خيال روزگار و كار و بار و هر بالا و هر پست
زندگي كن به شادي بي خيال عقل جون مست
كه با فكر و خيال، كسي ز دنيا طرفي نبست
اومدم كه اومده باشم و رسم وفارو به جا بيارم
قربونت
سلام بسيار زيبا بود.
تو نه در ديروزي، و نه در فردايي**ظرف امروز، پر از بودن توست*