از صدای سکوت دلم خسته ام
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام خسته خسته هیوا
خدایا!
انتظار زیادی نیست. به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست. من از تو هیچ نمیخواهم،
فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،
تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد. تنها تو هر شب به درددلهای ناتمامم گوش سپرده ای. تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند.
چقدر دلم برایت تنگ شده است. برای آغوش پرمهرت که همیشه هست و من گاهی فراموشش میکنم. تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم، چقدر برایش دلتنگم. دعایم را برایش اجابت کن. خدایا
او خوشبخت و شاد باشد، من دیگر از تو هیچ نمیخواهم. جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم.
تو مهربانترینی، هرگز تنهایش نگذار. هرگز دستانش را رها نکن. من دوستش دارم، بیشتر از تمام دنیا، بیشتر از هرچیز و همه کس. تو این را از هرکسی بهتر میدانی. از کشیدن این بار سنگین بر شانه های ناتوانم خسته ام. احساس میکنم دیگر نمیتوانم، پاهایم دیگر رمق ندارند. از نگاههای دیگران، از حرفهای پر از کنایه، از اینهمه دوری و تنهایی خسته ام. دلم برایش تنگ شده است. دلم برایش تنگ شده است.
هیچ وقت! "تو" را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی، با دل خود، نه با آرزوی من!! هر وقت دل تنگ میشم پشت در قلبت هی در می زنم ، پس هر وقت قلبت میزنه بدون دلم برات تنگ شده واقعاً میتونی ببخشی وقتی نمیتونی فراموش کنی...؟ آحاد به یکدیگر فشرده میگردند.» اما از هجوم افکار و عقاید نمیتوان جلوگیری نمود.»
یعنی رأی بالاترین مرجع اعلام شده است.» روی رنج و بیچارگی کشیدهاند.» آسایش و سعادت بشر جز مهر و صفا راه دیگری دارد.» هنگام عبور از این راه، حتی سایهای از خود به یادگار نمیگذارد.» هرجا آدم هست، آنجا کتاب هم باید باشد.» و بهجای ناله، جای آن را دارد که درصدد دفع آن برآئیم.» یا کتابهای خوب، یا دوستانی که اهل کتاب باشند.» لیکن شاعران و هنرمندان، این مدارج را پروازکنان میپیمایند.» یکی شیطان و دیگری، دروغ» با اعمال خود باعث افتخار پدر و مادر خود شوند.» در دنیای رؤیاها و احلام خود فرو می رویم، طبایع عالی، موسیقی را دوست میدارند لیکن بهتر آن میدانند که از آن بهعنوان وسیله برای دخول در رؤیاهای خویش استفاده کنند.» و آواز میخواند و احساس میکند که شاخه می لرزد ولی به آواز خواندن خود ادامه میدهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد.» مبارزه میکنند، بیمبارزه، زندگی مرگ است.» برای اثبات خدا کافی است.» بداند چگونه فرمانروائی کند.» این مرحلهای است که تیرهبختان و سیاهکاران چون بدانجا رسند درهم آمیخته و در یک کلمه که "شومی" است شریک میشوند، این کلمه بینوایان است.» این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمیان. و جفت گیری این دو سر گرفت من بار دیگر متولد شدم . و حقایق را جز در اعماق فکر نمی توان کشف کرد. گل بی عطر وبوئی را ماند. یکی هنگامی که برای اولین بار با لبخند به معشوق می گوید دوستت دارم ودیگر هنگامی که برای اولین باربه روی نوزادش لبخند می زند . در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بی بارانپوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پ ای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست ? از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ ? من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست اب رؤیای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم و ندایی که به من می گوید : ? ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در آینه ی صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟ مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم در سحرگاه سر از بالش خواب بردار کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذاز از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شوکت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روز شوکتی می بخشد کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : ”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان ? بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت?? دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “ قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روزها شوری داشت ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ? هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی? دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها صیقلی از آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت برگ بر گردون سود این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تباه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناریها را پر بستند و کبوترها را آه کبوترها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی ، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : ” چه تهیدستی مرد “ ابر باور می کرد من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟ همه چیز تو چه کم داری ؟ هیچ بی تو در می ابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر ، از پژواکم در کوه گرد بادم در دشت برگ پاییزم ، در پنجه ی باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سرو سامان بی تو اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق نه مرا بر لب ، بانگ شادی نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد و اندر این دوره بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب! عاقبت مرد ؟ افسوس کاشکی می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه شاخ پر برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ویران کردی باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ ?آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شنگرفی بوی خون داشت ، افق خونین بود کولی باد پریشاندل آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب تو به من می گفتی : ” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “ من سفر می کردم و در آن تنگ غروب یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح دل من پر خون بود در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم و صدا می زنم : ” آی باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد باز کن پنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور که قناری می خواند می خواند آواز سرور ? که : بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز من صدا می زنم : ” باز کن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “ داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها وصبوری مرا کوه تحسین می کرد من اگر سوی تو برمی گردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من می خندی من صدا می زنم : ” آی باز کن پنجره را “ پنجره را می بندی با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها با تو اکنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟ خانه اش ویران باد من اگر ما نشوم ، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه ؟ حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام آینه ای ست با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه با تو اکنون چه فراموشیها با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیــــــــــــزند. دست نوشته های مهاتما گاندی
اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دوروغ بگویی
مجبوری میشوی مانند دیگران خیانت کنی...
و با تملق و چاپلوسی شغل های بزرگی را بدست آورند
تو سرمایه ای راکه انها از دست داده اند
مهربان من!
هیچ نمیخواهم
آه! که چقدرخسته ام.دلم برایش تنگ شده است...
"تو" را آرزو نخواهم کرد،
«آزادی ما از نقطهای شروع می شود که آزادی دیگران پایان مییابد.»
بهمرگ راضی شدن، بهفتح نائل شدن است.»
«تعارف و خوش آمدگوئی، چیزی مانند بوسیدن از روی چادر است.»
«جسد دشمنی را که تشییع میکنی سنگین نیست.»
«خدا فقط آب را آفرید، انسان شراب را.»
«در بینوائی همچنان که در سرما نیز دیده میشود،
«شاید بتوان از هجوم سیلآسای یک ارتش ممانعت کرد،
«فقر و مسکنت ، مردان را بهجنایت و زنان را بهفحشاء سوق میدهد.»
«فکر کردن، شغل ذهن است، خواب دیدن، تفریح آن.»
«گاهی کار فقر و بیچارگی به جائی میرسد که
«وقتی نتیجه انتخابات اعلام شد،
«همهجا شادمانی قشر نازکی است که
«هیچ چیز مثل بدبختی کودکان را ساکت نمیکند.»
«آنانکه نمیتوانند خود را اداره کنند، ناچار از اطاعت دیگرانند.»
«آینده کودکان بسته بهتربیت پدر و مادر است.»
«ادبیات، راز پنهانی تمدن است، شعر، سرّ مکتوم آمال است.»
«از آن در شگفتم که در سینه دلی دارند و میپندارند که
«از کوچکی میل داشتم بزرگ باشم.»
«امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان.»
«انسان در این عالم چون شبح سرگردانی است که
«باید درهای علم به روی همه باز باشد، هرجا مزرعه هست،
«بدتر از مرگ چیست؟ آنچه بعد از آمدنش مرگ را میطلبی.»
«بهترین دوستان من کسانی هستند که پیشانی و ابروهای آنها باز است.»
«خوبیها و بدیهای اجتماع بهدست ما ساخته شده است
«خوشبخت کسی که بهیکی از این دو چیز دسترسی دارد،
«دانشمندان، علماء و بزرگان هرکدام نردبانی برای ترقی دارند،
«دروغ مظهری از شیطان است زیرا شیطان دو نام دارد،
«صالحترین فرزندان آنهایی هستند که
«عذاب وجدان، بدتر از مرگ در بیابان سوزان است.»
«علت این که ما از موسیقی خوشمان میآید این است که
«کینه و تنفر را بهکسانی واگذار کنید که نمیتوانند دوست بدارند.»
«مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظهای مینشیند
«مردم فاقد نیرو نیستند، فقط فاقد ارادهاند.»
«مرگ مهم نیست، خوشبخت نبودن مهمترین چیزها است.»
«مسافرت، بهمنزله هرلحظه مردن و زنده شدن است.»
«من اشخاص زنده را آنهائی میدانم که
«هدف هنر امروز، زندگی است نه زیبائی.»
«یک پرنده کوچک که زیر برگها نغمه سرائی میکند،
*هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده کرکس نمیشود.
*آن هنگام که روحم عاشق جسمم شد
*الماس را جز در قعر زمین نمی توان یافت
*پیروزی واقعی جان آدمی، فکرکردن است.
*زیبائی که با فضیلت توام نباشد،
*لبخند زن در دو موقع آسمانی و فرشته مانند است :
من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم.
من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم.
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم.?
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش:
من نباید چیزى باشم که تو میخواهى، من را خودم از خودم ساختهام.
منى که من از خود ساختهام، آمال من است.
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم.
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست.
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند.
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند.
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم.
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى را که هر روز میبینى و با آنها مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت
اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند ...
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
Design By : ParsSkin.Com |