سفارش تبلیغ
صبا ویژن








از صدای سکوت دلم خسته ام

تا میای به چیزی عادت کنی می گن کافیه تموم کن اما ای کاش می گفتن چه طور هم فراموش کن...؟؟

حالا هم مثل همیشه بایدسکوت کنم...خوش به حال کسایی که هنوزبا دوستشونن دلم تنگه


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:32 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود
دیگر نمی توانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:25 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



یادمان  نرود  که ما برای یک بار ایستادن هزار بار افتاده ایم !

 

بر دوش دلم بار غمت سنگین است

  دور از تو همیشه قلب من غمگین است

  آن شب که دلت شکست یادت باشد

 تاوان شکستن دل من این است

وفای اشک را نازم

که در شبهای "تنهایی"

، گشاید بغض هایی را که پنهان در گلو دارم

من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم

و به اندازه هر برق نگاهت نگران

 ، تو به اندازه "تنهایی" من شاد بمان !

 


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:20 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



 

 

اگه  بی  هوا  کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده !

اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده !

اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد

 تا خرد نشی

بدون تنها محرمت خدا بوده !

 حالا هم اگه دلت شکسته

و بغض "تنهایی" خفه ات کرده

 شک نکن تنها مرحمت خداست

که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده

 


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:19 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



یادمان باشد که همیشه ذره ای حقیقت پشت هر   "فقط یه شوخی بود  " کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم" قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" مقداری خرد پشت "چه میدونم" واندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید مست مست

از همه جا حـــال خرابش بدهید بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:9 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



): آدم ها می آیند توی زندگی آدم . می روند. این یک چرخه تکراری ست. اما بعضی هاشان، چه دیر آمده باشند، چه زود بروند، یادشان هم که بیاید توی ذهن، یک لبخند می نشانند روی لبها. روی دل ات. این لبخند تکراری نیست وقتی آدم مثل سگ از خدا میترسید حوا سیب را چید تا نشان دهد نافرمان بودن چه طعمی دارد. به خاطر هراس از دست دادن، چه چیزهائی را که از دست ندادیم


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:7 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



خدایا !

 

دلم را که هر شب نفس میکشد در هوایت

 

اگر چه شکسته

 

شبی می فرستم برایت....


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 12:4 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



روی دفتر یاداشتم خیلی پررنگ نوشت ام پاییز همیشه یادم می ندازه که تنهام


   نشسته ام رو به آینه و عشق نیست.


و دست رویایم گل نخواهد چیـــــــــــد


شـــــب کوچه دلتنگی من اســـــــــت


و روز چادر نمناک تنم که می پیـــــچد دور هر چیز که حس خوشبختی مرا زنده می کند..


 


انگار پر شده بودم از همهمه ، دلهره و بیزار بودم از پنجره


و ستاره هایی که کم و کمتر میشدند..


امروز دردی عجیب کشیدم..


دست غروب وحشی را می دیدم که روی گلویم آتش نفرت می کشید و باران را سیاه ِ سیاه ِ سیاه.


غم می آمد و هیچ کس آن را نمی خورد


تب می آمد و دستمال مرطوب کنار استخوان دیوار لم داده بود


بغض می آمد و تمام پنجره ها بسته بودند


اگر پنجره ها باز بودند آن وقت چشم همسایه هم کج میشد تا مبادا سیاهی روزگارش را بدزدند..



 


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 11:22 صبح توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |



<      1   2   3   4   5      >


Design By : ParsSkin.Com


کد ماوس