سفارش تبلیغ
صبا ویژن








از صدای سکوت دلم خسته ام

هر وقت نا امید میشم به درخت فکر میکنم..
که چه جوری برف رو میپذیره..
بارون رو میپذیره..
تگرگ و هر اتفاق نا خوشایند دیگه ای رو می پذیره..
و در پایان انتظار خورشید رو میکشه.
باید زندگی رو از درخت یاد بگیرم..
سخته اما میتونم.
منتظر
خورشید میمونم...

  

********************

********************

 

زندگی به مرگ گفت :

 چرا آمدن تو رفتن من است ؟

 چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟

مرگ حرفی نزد!!!

 زندگی دوباره گفت :

 من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه ،

من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی

 مرگ ساکت بود زندگی گفت :

رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!!

 زنده کجا ، گور کجا ؟

دخمه کجا ، نور کجا ؟

غصه کجا ، سور کجا ؟

اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد :

 دیوانه ،

لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟

و مرگ آرام گفت :

تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید...!

 ******************

در این بازار نا مردی

به دنبال چه می گردی

نمی یابی نشان هرگز

تو از عشق و جوانمردی

برو بگذر از این بازار

 از این مستی وطنازی

اگر چون کوه هم باشی

در این دنیا تو می بازی


نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت 12:9 عصر توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |





Design By : ParsSkin.Com


کد ماوس