سفارش تبلیغ
صبا ویژن








از صدای سکوت دلم خسته ام

برای فرار از غم غروب هنگام!
برای علاج بغض عصر اندام!
خورشید را گرفتم، در قفسی گذاشتم!
در اتاقم!
تا همیشه روز باشد!
بی غرور و بی دلگیر!
نگاه خورشید را غم گرفت!
صورتش خون مرده شد چون غروب!
و من باورم شد، غم من،بغض من و همه دلتنگیهای من همه از اسارت است، نه از غروب!


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 11:30 صبح توسط آیسانقطره های باران طلایی ( ) |





Design By : ParsSkin.Com


کد ماوس